بازدید 10137

«سوسرا» معدن سرد

غمنامه بازماندگان زمستان یورت
کد خبر: ۶۹۲۰۲۷
تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۲۴ 08 May 2017
اینجا زمان ایستاده است، بهت و غم راه را برای حرکت دقیقه‌ها و ثانیه‌ها گرفته است. گرد عزا در هوا موج می‌زند. هیچ صدایی جز مویه مردان و شیون زنان شنیده نمی‌شود. صدا می‌پیچد میان کوه‌های سبز روستای سوسرا؛ جوان‌های معدنچی یک به یک از غسالخانه بیرون می‌آیند و به سوی قبرستان تشییع می‌شوند. امیرعلی خودش را روی پیکر پدرش می‌اندازد و با گریه به او التماس می‌کند که بیدار شود. دختر ٥ ساله حمید میردار خودش را به دیوار چسبانده و با وحشت به جمعیت نگاه می‌کند؛ جمعیتی که پیکر پدرش را به سوی قبرستان بدرقه می‌کنند. نوزاد ٦ ماهه‌ای که در آغوش مادرش بی‌دلیل گریه می‌کند.
گویی آسمان هم برای وداع از پدران این روستا لباس سیاهش را به تن کرده است؛ پدرانی که با گرد سیاه معدن به خانه می‌آمدند و فرزندانشان را در آغوش می‌کشیدند. آنها دیگر نخواهند آمد...
 
شاید دیگر کسی خنده‌های معصومانه فرزندان قد و نیم قد معدنچیان جانباخته را نبیند؛ کودکانی که آرزوهایشان را برای پدران شان نقاشی می‌کردند؛ تصاویری از باباهایی با لباس سفید که دست شان توی دست همدیگر است... اهالی روستای سوسرای آزادشهر سیاه پوش شده‌اند. مات و مبهوتند از کابوس انفجار معدن. ساعت مرگ معدنچیان «زمستان یورت» روی ساعت ١١ کوک شده بود. جرقه‌ای کوچک به زندگی ٣٥ معدنچی پایان داد. وقتی به معدن می‌رسیم که پیکرهای معدنچیان را بیرون می‌آورند. پیکرهای ٢١ معدنچی که برای نجات دوستان‌شان به قلب معدن زده بودند. صدای بلند دستگاه بزرگ تهویه هوای معدن هم نمی‌تواند فریادهای معدنچیان را خاموش کند.
 
معدنچی‌ها، آنهایی که از این حادثه تلخ جان به در برده‌اند مقابل ورودی تونل ١٨٠٠ متری ایستاده‌اند به امید زنده بودن ١٤ همکار دیگرشان که انفجار و ریختن آوار آنها را محبوس کرده است. آرام و قرار ندارند، می‌نشینند روی زغال سنگ‌ها؛ دست به دعا بر می‌دارند شاید معجزه‌ای شود.
 
خانواده‌های معدنچیان هم یک لحظه از مقابل تونل دور نمی‌شوند، تا کسی از توی تونل بیرون می‌آید دورش را می‌گیرند و از وضعیت می‌پرسند. می‌خواهند بشنوند که کسی بگوید جای امیدواری برای نجات هست! چند ساعت پس از این اتفاق ٣ گروه معدنچی از معادن رضی و تفت و طرزه برای کمک به اینجا آمده‌اند.
 
مهندس خدایی که سا‌ل ها پیش بازنشسته شده است و برای کمک، تیمی از عملیات امدادی را در اختیار گرفته با چهره‌ای دود زده در اتاقک چوبی کنار تونل، نیروهایش را توجیه می‌کند. از همان ساعت نخست خودش را به اینجا رسانده و امیدوار است راهی برای نجات گرفتارشدگان پیدا کند. او درباره این حادثه و نحوه عملیات می‌گوید: «متأسفانه پیمانکار بخش خصوصی معدن، ایمنی را رعایت نکرده است و تهویه‌ای برای خروج گازهای تونل تعبیه نکرده بوده. بنابر گفته معدنچیان از صبح بوی گاز شدیدی را احساس کرده‌اند و حتی گزارش کرده‌اند ولی کسی گوشش بدهکار نبوده. نزدیک ساعت ١١ و در فاصله ١٤٠٠ متری لکوموتیو حمل زغال سنگ خاموش می‌شود و کارگران برای روشن کردن آن مجبور می‌شوند از باتری کمکی استفاده کنند. هنگام باتری به باتری کردن، جرقه الکتریسیته موجب انفجار می‌شود و آنهایی که در بخش استخراج و کارگاه بوده‌اند با آواری که فرو می‌ریزد گرفتار می‌شوند. در ادامه بقیه معدنچیان که بیرون بودند برای کمک به داخل تونل می‌روند و حادثه دیگری رقم می‌خورد.»
 
مهندس برای چند لحظه‌ای ساکت می‌شود. اشک صورت دود زده‌اش را می‌شوید. گویی همه غم‌های دنیا روی سرش آوار شده. به سختی ادامه حرفش را می‌گیرد: «وقتی برای کمک به گروه دوم داخل رفتیم صحنه‌هایی را دیدیم که پایمان را به زمین چسباند. معدنچیانی که برای کمک رفته بودند به فاصله ٢-٣ متری، همه مثل برگ خزان روی زمین افتاده بودند. گاز منوکسید کربن و متان همه‌ شان را خفه کرده بود. نمی‌توانم توصیف کنم چه‌ها دیده‌ایم. اگر آنها تجهیزات داشتند یا دست کم معدن تهویه داشت حتماً زنده می‌ماندند. ما همه تلاش‌مان را می‌کنیم تا آوار را کنار بزنیم و به گرفتارشدگان برسیم، خدا کند زنده باشند.»
 
ساعت از ١٢ نیمه شب گذشته و گروهی از معدنچیان از تونل بیرون می‌آیند. سرهایشان پایین است. شواهد نشان می‌دهد کاری از پیش نرفته. یکی از آنها بی‌رمق روی تلی از خاک زغال سنگ می‌افتد و گریه می‌کند. گویا دامادشان زیر آوار مانده. کمی که آرامتر می‌شود از او درباره حادثه می‌پرسم. «حسن» جزو کسانی است که از این حادثه جان سالم به در برده است. با گریه با ما حرف می‌زند:
«چند دقیقه قبل از انفجار، یکی از بچه‌ها به من گفت برو از بیرون روغن هیدرولیک بیاور. هنوز چند قدم از تونل دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی آمد. داخل دویدم ولی آنقدر گرد و خاک بود که نتوانستم راهی پیدا کنم. من شاهد مرگ همکارانم بودم. ای کاش من هم می‌مردم. حالا با چه رویی به صورت خواهرم و زن‌های همکارانم نگاه کنم. به خواهرم دروغ گفتم حال شوهرش خوب است ولی می‌دانم دیگر زنده نیست. چه کسی می‌خواهد جواب زن و بچه‌هایشان را بدهد؟ شما بگویید.»
 
حرف‌مان را یکی دیگر از معدنچیان به نام «ابراهیم» قطع می‌کند. با ناراحتی می‌گوید: «چرا الان آمدید؟ چرا آن زمانی که حقوق‌های ما را چندماه چندماه نمی‌دادند نیامدید؟ چرا زمانی که تحصن کردیم و به وضعیت‌مان اعتراض کردیم نیامدید؟ چرا گزارشی از زندگی‌مان تهیه نکردید؟ کدام کارگر روزی ١٠ ساعت توی تونل تاریک و پر از گاز کار می‌کند و به او حقوق نمی‌دهند؟ ٥ ماه است حقوق نداده‌اند. بیمه هم نکرده‌اند. این‌هایی که فوت کرده‌اند حقوق‌شان 900-800 هزار تومان بود آن را هم پیمانکار نمی‌داد. داخل معادن باید هر ١٠٠ متر تهویه هوا بگذارند تا گاز خارج شود ولی اینجا حتی تهویه مرکزی هم نداشت. یک تهویه بیشتر نداشتیم که آن هم خراب بود. حتی آمبولانس‌مان چندماهی می‌شد از رده خارج شده بود و عملاً کار نمی‌کرد. این همه به ما ظلم شد دریغ از کسی که پای حرف‌های‌مان بنشیند. این تهویه را هم از جای دیگری آورده‌اند. معدن‌مان هیچ ایمنی نداشت.»
 
«جواد» هم یکی دیگر از معدنچیانی است که دل پری از پیمانکار دارد: «سال پیش با زن و بچه‌ام به خاطر این بی‌عدالتی و ایمن نبودن معدن تحصن کردیم. کسی نیامد و بگوید چه مرگ تان است؟ چند ماه اخراجم کردند و از ناچاری و امضا تعهد برای ٨٠٠ هزار تومان حقوق، برای سیر کردن شکم زن و بچه‌ام سرکار برگشتم. حالا رفقایم مظلومانه از دنیا رفتند. سؤال من اینجاست شما کجا بودید؟»
 
جواد می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید و من حرفی برای گفتن ندارم. هر چیزی که می‌گوید حق است و من به‌عنوان خبرنگاری که شاید پیش از این می‌توانستم درد دل‌شان را بنویسم از فرط شرمندگی سرم را به زیر می‌اندازم.
 
فضای معدن آکنده از درد و غم است. انگار کوه و جنگل هم مثل من شرمنده‌اند. آنقدر شرمنده‌ام که حتی خجالت می‌کشم از پدر ٨٠ ساله «مرادعلی کمالی» که چانه‌اش را روی عصا گذاشته و با چشم پر اشک چشم دوخته به ورودی تونل، چیزی بپرسم. خودش صدایم می‌کند. پیرمرد مثل بچه‌ای که یتیم شده اشک می‌ریزد.
 
می‌گوید: «مرادعلی پسرم نیست، پدرم است؛ بدبخت شدیم. چه کسی می‌خواهد به زن و بچه‌اش برسد؟ مزد ٢٠ سال کار کردن توی معدن این است؟ به نوه‌هایم گفته‌ام با پدرشان برمی‌گردم. با چه رویی برگردم خانه؟ بروم و بگویم پدرشان زیر خروارها خاک جان داده؟»
درددل معدنچیان تمامی ندارد. از ظلمی که توی این سال‌ها به آنها روا شده می‌گویند، از اینکه معدن نه حمامی دارد نه سرویس بهداشتی نه درمانگاهی نه سرویس رفت و آمدی و نه... «قاسم» می‌گوید: «آقا ما می‌ترسیم مشکل‌مان را به کسی بگویم، اگر بفهمند اخراج‌مان می‌کنند. اگر کار دیگری بود برای چندرغاز حقوق تن به این کار نمی‌دادیم که نتیجه‌اش این شود. اگر اعتراض کوچکی کنیم براحتی آب خوردن اخراج‌مان می‌کنند. بیمه‌مان را سه خط درمیان رد می‌کنند آن هم بیمه خیاطی و آشپزی و آرایشگری. یک عمر جان می‌کنیم آخرش می‌فهمیم بیمه‌مان را درست و حسابی نریخته‌اند و بازنشستگی‌مان می‌رود روی هوا. پیمانکار بخش خصوصی هیچ چیز برایش مهم تر از استخراج نیست حتی به قیمت ندادن حق و حقوق و به خطر افتادن جان کارگران.»
 
چند ساعتی مثل ضبط صوت پای حرف‌های آدم‌هایی نشسته‌ام که از دردشان می‌گویند و تنها درخواست‌شان این است که صدایشان را به گوش مسئولان برسانیم. خواهش دیگری هم دارند. می‌خواهند اسم یا عکسی از آنها منتشر نکنیم مبادا اینکه از کار بیکار شوند!
خبر می‌دهند قرار است پیکر ٣ نفر از جانباختگان را در روستای سوسرا که در مجاورت معدن است تشییع کنند. خودمان را به روستای سرسبزی که شیون زنان با چهچهه پرندگان گره خورده می‌رسانیم. گویی پرندگان هم ، همچون کوه و جنگل و اهالی به سوگ نشسته‌اند. صدای شیون زنان توی کوه می‌پیچد. با یکی از بومی‌های روستا که خواهرزاده‌اش را از دست داده به خانه «حمید میردار» می‌رویم. از دور خانه‌اش معلوم است. پرچم بزرگ عزا خودش راهنمایی‌مان می‌کند. حیاط خانه پر است از آدم‌هایی که از دور و نزدیک برای بدرقه حمید آمده‌اند. علی اصغر پسرعموی حمید ماجرا را این گونه تعریف می‌کند: «روز چهارشنبه شیفت کاری پسرعمویم نبود وقتی شنید که انفجار رخ داده موتورش را روشن کرد و رفت. هر چقدر صدایش کردم گوش نکرد. وقتی خودم را به معدن رساندم گفتند حمید که برای نجات به داخل تونل رفته جانش را از دست داده. او ٣ تا بچه و یک بچه تو راهی دارد. نمی‌دانیم با این بدبختی چه کنیم.»
 
پسر حمید نمی‌داند چه اتفاقی افتاده، توی حیاط با بچه‌های دیگر بازی می‌کند. مادرش «زینب صفری» جلوی در نشسته؛ خیره به کوچه. حرفی نمی‌زند. آنقدر در شوک خبر مرگ شوهرش فرورفته که حضور غریبه‌ها را متوجه نمی‌شود. مادر حمید مرا نزد او می‌برد و می‌گوید: «دخترم! از روزنامه آمده‌اند؛ حرف‌هایت را بگو. بگو پسرم چه بدبختی‌هایی کشیده.»
 
زینب چشمانش کاسه خون است، شیون می‌کند: «شوهرم رفت چه کسی جواب این بچه‌ها را می‌دهد؟ چه کسی جواب این بچه‌ توی شکمم را می‌دهد؟ من با این مصیبت چه کنم؟» بچه‌هایش را نشان می‌دهد که پیکر حمید را می‌آورند. قیامتی به پا می‌شود. همه دور تابوت را می‌گیرند. نگاهم به امیرعلی است؛ هنوز هم نمی‌داند چه بلایی سرشان آمده. وقتی پارچه سفید را از روی پدرش کنار می‌زنند پسرک با فریادش همه را خاموش می‌کند. خودش را روی پدر می‌اندازد. التماس می‌کند: «بابا تو رو خدا بیدار شو، بابا بیدار شو نمیر! تو رو به جان ننه بلند شو!» پسرک التماس می‌کند و مردم ضجه می‌کنند.
 
خانه «مجتبی سوسرایی» هم عزاخانه است. ٢ دختر کوچکش مثل امیرعلی نمی‌دانند پدرشان بی‌خداحافظی ترک‌شان کرده. وقتی پیکر او را می‌آورند دختر ٥ ساله‌اش خودش را می‌اندازد آغوش عمه‌اش. حالا او هم می‌داند پدرش برای همیشه او را ترک کرده.
روستای سوسرا در این حادثه ٦ جوانش را از دست داده. اهالی طبق رسم‌شان و به احترام خانواده‌های قربانیان ٣ بار از غسالخانه تا قبرستان پیکرها را تشییع می‌کنند. مویه و ناله و ذکر لااله‌ الاالله توی قبرستان و روستا طنین‌انداز شده است.
 
این پایان ماجرا نیست و هنوز خانواده‌های دیگری چشم انتظار خبری از عزیزان شان هستند. از سر جاده تا معدن آدم‌هایی هستند که سیاه پوش بالا می‌روند به امید اینکه فقط خبری بگیرند. پیرانی که به زحمت این راه را می‌پیمایند. مادرانی که ضجه می‌زنند و کودکانی که می‌خواهند پدرشان را ببینند.
 
اینجا زمان ایستاده است، بهت و غم راه را برای حرکت دقیقه‌ها و ثانیه‌ها گرفته است. گرد عزا در هوا موج می‌زند. هیچ صدایی جز مویه مردان و شیون زنان شنیده نمی‌شود. صدا می‌پیچد میان کوه‌های سبز روستای سوسرا؛ جوان‌های معدنچی یک به یک از غسالخانه بیرون می‌آیند و به سوی قبرستان تشییع می‌شوند.
 
گزارش از: حمید حاجی‌پور
 
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.

سلام پرواز
خیرات نان
بلیط اتوبوس
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# ماه رمضان # عید نوروز # جهش تولید با مشارکت مردم # دعای روز هجدهم رمضان # شب قدر